❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

 

مهیار بدون هیچ حرفی بلند شد رفت بیرون.دلش برای چشمای روژان تنگ شده بود اسبش برداشت زد به کوه همونجایی که پیداش کرده بود نشست
-هی دختر از دست یه گرگ نجاتت دادم انداختمت تو گله گرگا منو ببخش یکساعتی اونجا با خودش خلوت کرد گریه کرد.سوار اسبش شد رفت پایین به خودش که اومد جلو خونه پدر روژان بود.کوبه در گرفت به در زد.
در باز شد.پسربچه ایی جلو در وایساد
-سلام با کی کار داری؟
-سلام مادرت یا پدرت هست
-پدرم نیست مادرم هست چیکارش داری
-صداش بزن
پسرک رفت چند دقیقه بعد مادرش اومد چشمش که به مهیار خورد پاهاش سست شد.ترسید روژان مرده باشه
-چی شده پسر روژان خوبه
-سلام خوبه نگران نباش میشه بیام تو
-بیا بیا داخل
مهیار رفت توخونه همه جا بوی غم میداد.تو خونه سه تا پسر بچه کنار مادرشون نشسته بودن چشم دوخته بودن به مهیار
-راستش اومدم معذرت خواهی کنم
ماهگل باورش نمیشد
-من نمیخواستم بزنمش ولی معصومیتش بیشتر عصبانیم میکنه الان حالش خوبه گفتم تنها کاری که میتونه جبران اشتباهم باشه اینه بیام خبر سلامتیشو به شما بدم
ماهگل فقط گریه میکرد.
-دیگه نمیذارم کسی اذیتش کنه قول میدم.
دل ماهگل اروم شده بود.
-به خودشم گفتم سعید پیدا کنم اون ازاد که بره
-مگه تو قانون خون بس نمیدونی پسر اورنگ تو دختر ما رو بردی تو خونت به عنوان خون بس پایان دعوا یعنی حقی نسبت به سعید نداری.اگه سعید بکشی یه خون دیگه راه میندازی یه دختر دیگه بدبخت میشه.تو با روژان بساز مدارا کن باهاش نذار دخترای بیشتری بدبخت بشن.
مهیار فهمید اون همه روژان درک وشعور بخاطر مادر فهمیدش هست
-ببخشید مزاحم شدم من برم
-صبر کن
ماهگل رفت تو اتاق و با یه بسته برگشت
-این میدی به روژان رفتم شهر این دیدم براش خریدم هرچند میدونم به دستش نمیرسید ولی با امید خریدم میدی بهش
-مهیار بسته رو گرفت.خداحافظی کرد رفت
ماهگل نفس راحتی کشید دلش اروم شد تا یه مدت دخترش در ارامشه

مهیار به سمت خونشون رفت اسبش گذاشت تو اصطبل روستا رفت خونه.زنا مشغول خوردن و غیبت بودن.با اومدن مهیار سا کت شدن فهمید که درباره روژان حرف میزدن بی هیچ حرفی به سمت اتاق روژان رفت.همه با تعجب نگاش میکردن حتی روناک بسته ایی که تو دستش بود همه رو کنجکاو کرده بود.
در اتاق که باز شد سرش بلند کرد.مهیار بود سلام کرد
-سلام خوبی
-ممنون
رفت جلو بسته رو گذاشت جلو روژان.روژان نگاش نمیکرد.
-مادرت اینو داد که بهت بدم.
-مادرم؟کجا بود؟
-خونتون من رفتم اونجا
-برای چی
-عذرخواهی
باور این حرفا براش سخت بود.بسته رو باز کرد یه پارچه یاسی با نقشای زیبا بود.چشماش پر اشک شد پارچه رو بود کرد.احساس ارامش کرد.
-روژان منو میبخشی
-همون وقت بخشیدمت
-خیلی خانومی میخوای بریم بیرون
-کجا؟
-یه جای خوب
-بله میام
پس آماده باش هوا تاریک بشه میریم
روژان از این همه مهربونی میترسید ولی چیزی نگفت.مهیار بلند شد رفت تو خونه پیش پدرش
خونه خلوت شده بود همه به خونه هاشون رفتن.روژان یه شام ساده درست کرد با مهیار خوردن.بعد از شام مهیار بلند شد یه نگاه به خیاط انداخت کسی نبود.
-بلند شو روژان باید بریم فقط اروم این چادر مشکیم بنداز رو سرت
روژان ترسیده بود نمیدونست مهیار میخواد چیکار کنه.همه جا تاریک بود.دست روژان گرفت اروم از در خونه زدن بیرون.به طرف روستا بالا حرکت کردن.روژان باورش نمیشد داره به سمت روستای خودشون میره
-مهیار
-هیچی نگو هیچکس نباید بفهمه
اشک شوق از چشماش میومد.
تو کوچه ها هیچکس نبود.حالا روژان جلو در خونشون بود. نفساش بالا نمیومد از خوشحالی.مهیار در زد.

ماهگل داشت با هیجان داستان اومدن مهیار میگفت که در زدن صادق بلند شد به سمت در حیاط رفت.یه لنگه در باز کرد.مهیار جلوش دید.بی هیچ حرفی نگاش کرد.مسیر نگاه مهیار عوض شد.حالا چشمش به زنی که چادر سیاه بر سرداشت افتاده بود شناختش دخترش بود.میدونست که یواشکی اومدن بی هیچ حرفی دست دخترش گرفت بردش داخل مهیارم رفت در بستن.صادق دختر کوچلوش تو بغل گرفت و گریه کرد.
-منوببخش دختر
خواستن برن داخل مهیار نذاشت
-بچه ها نباید روژان ببینن ممکنه به گوش کسی برسه
صادق فکری کرد.رفت داخل لحظه ای بعد بچه ها به سمت در حیاط رفتن و از خونه بیرون زدن بدون اینکه متوجه حضور اون دوتا بشن.روژان با عجله رفت تو خونه مادرش نشسته بود.ماهگل باورش نمیشد.مادر و دختر تا تونستن اشک ریختن بعد که اروم شدن دور هم نشستن هیچکسی حرفی نمیزد
-خیلی مردی مهیارخان
و روژان با خودش فکر کرد و تو چه نامردی پدرم که منو اسون فروختی.وقت رفتن بود مهیار جلو در ایستاد.کسی تو کوچه نبود روژان با مادرش خداحافظی کردو رفت به همون ارومی که رفتن به همون ارومی برگشتن.حالا تو اتاقشون بودن با اسودگی خوابیدن
-ممنون مهیار
-کاری نکردم بخواب امشب حنابندون دلینا هست.از صبح همه تو تدارکات هستن.روژان نمیدونه باید چیکار کنه سردرگمه.بی تفاوت نشسته بود.میدونست امروز کلی غدا هست براش میارن پس لازم نبود غذا درست کنه.خبری از مهیار نبود پدرش از صبح زود فرستاده بودش شهر.صدای بازی بچه ها خنده زن ها و فریادای مردها میومد و روژان کنجکاوانه گوش به صداها میداد با خودش میگفت چی میشد منم اونجا بودم میون اونا منتظر شوهرم مینشستم.

ظهر بود در دیگای غذارو برداشتن عطرش تمام کوچه رو برداشته بود وهرآدمی رو به اشتها مینداخت.صدای جنب وجوش میومد فرش تو حیاط انداختن.سفره ها انداخته شد ظرفای غذارو تو سفره میذاشتن.کسی یادش نبود

یه آدم تنها تو یه اتاق نشسته.نه دلینا بود نه مهیار.دنیا نگاهی به انبار انداخت لبخند موذیانه ای زد شانه هایش را بالا انداخت نشست.

تو اتاقش نشسته بود.بدش میومد از خودش که منتظر نشسته براش غذا بیارن سعی کرد بهش فکر نکنه ولی بوی عطر غذا حواسش پرت میکرد.بلند شد از تو کمد یه تکه نون برداشت.با خودش گفت بهتر از گرسنگیه.نون خورد گرسنگیش برطرف شده بود.یه بالشت گذاشت دراز کشید.یادش اومد به لباسی که مهیار براش خریده بود چه فایده نمیتونست بپوشه.با خودش گفت اگه دنیا با من مهربون بود میدادم بپوشه برای عروسی خواهرش ولی اگه باهام مهربون بودن که من اینجا نبودم.

بیرون تو حیاط ظرفای ناهار اوردن بشورن یه منبع بزرگ گوشه حیاط گذاشته بودن یه شلنگم داخلش بود که راحتتر ظرف بشورن

-صنم گل این دختر کجاست

وقت کار که شد یادشون به روژان میفتاد

-تو اتاقش

-چرا نمیاد بیرون

-بیاد ایینه دقم بشه

-پررو شده برو بیارش کمکت بده

صنم از رفتار مهیار میترسید.

-نمیخواد ولش کن

-راستش بگو چرا نمیاد بیرون سالمه

-یعنی چی؟

-با اون جیغاش بعید زنده باشه

اخمای صنم رفت تو هم

-سالمه بلندشین برین تو اون انبار ببینیش خیالتون راحت بشه

زن دایی از خداخواسته بلند شد رفت سمت در اتاق بقیه زن ها که کنجکاو بودن(فضول) پشت سرش رفتن

روژان دراز کشیده بود که در باز شد.چشماشو باز کرد چشمش به یه زن غریبه خورد ترسید بلند شد.

-سلام

-چیه اومدی خونه خاله اینجوری افتادی کار نمیکنی

روژان چیزی نگفت زن اومد داخل نگاشو دور اتاق گردوند.

-خوب برای خودت زندگی درست کردی.جهیزیه صنم گل رو هم که دوباره اوردن بیرون

دخترش اومد داخل با حقارت نگاش کرد

-بله دیگه دختر بی جهاز همین مادر

زن ها یکی یکی میرفتن داخل روژان نگاه میکردن.

در حیاط باز شد مهیار اومد داخل تعجب کرد حیاط خلوت متوجه نگاه نگران مادرش شد.سرش به سمت اتاق روژان رفت درش باز بود وانگار چند نفر اونجا بودن باسرعت به اون طرف رفت.


روناک به سمت کمد روژان رفت میخواست همه رو بررسی کنه .بغض گلوی روژان گرفته بود نمیخواست روناک دست به وسایلش بزنه.صدای مهیار بلند شد.

-اینجا چه خبر

-همشون ترسیده بودن از قیافه عصبانی مهیار

-هیچی زندایی اومدیم روژان ببینیم خودش که بیرون نمیاد

-اگه بیرون نیومده یعنی شما نباید میرفتین تو اتاق مگه سیرک که همتون جمع شدین اینجا عروسی بیرون نه اینجا

زنا یکی یکی بیرون میرفتن.روناک هنوز کنار در کمد بود به مهیار نگاه میکرد.مهیار نگاش کرد.اونم یه خاله زنک مثل مادرش

-دختردایی میخوام لباس عوض کنم میشه بری بیرون

روناک از لحن سرد مهیار تعجب کرد با عصبانیت بیرون رفت.مهیار نگاهی به در کرد.

-باید بدم یه قفل برای این در بسازن هرکی رسید سرش نندازه پایین مزاحمت بشه

روژان خوشحال از حمایت مهیار خندید اشکاشو پاک کرد.

-تو چرا آماده نیست برای شب

-من؟

-پس کی؟

-منم بیام بیرون

-معلومه که میای

رفت نزدیکش سرشو با دوتا دستش گرفت.توچشماش نگاه کرد .

-تو زن من هستی عروسی خواهر من تو باید باشی
صورتشو برد جلو لبای روژان رو بوسید.دستای روژان دور کمر مهیار حلقه شد.مهیار سرشو برد تو گودی گردن روژان لباشو رو گردن گذاشت اروم بوسید.یه دفعه دربازشد.دنیا اومد داخل.مهیار عصبی از روژان جدا شد.دنیا نمیدونست چیکار کنه.تا مهیار رفت سمتش فرار کرد. صورتشو برد جلو لبای روژان رو بوسید.دستای روژان دور کمر مهیار حلقه شد.مهیار سرشو برد تو گودی گردن روژان لباشو رو گردن گذاشت اروم بوسید.یه دفعه دربازشد.دنیا اومد داخل.مهیار عصبی از روژان جدا شد.دنیا نمیدونست چیکار کنه.تا مهیار رفت سمتش فرار کرد.

-دختر بیشعور انگار طویله هست سرش میندازه پایین میاد تو صبر کن عروسی تموم بشه خیلی پررو شده

روژان خجالت زده همونجا ایستاده بود.

-برای امشب لباس داری؟

-بله یکی از پارچه هارو دلینا داد خیاط برام دوخت همون میپوشم

-میخوای بری حمام؟

-کسی نیست باهاش برم.

-بیا میرسونمت

-به مینا بگم بیاد

-بگو راستی ناهار برای من برداشتی من ناهارم نخوردم

-نه

-دست دردنکنه اینم زن من

-خودمم نخوردم

-چرا؟

-گفتی بیرون نرو

-یعنی برات نیاوردن

-نه

-عجب پس دیگه حرفم ارزشی نداره دارم براشون صبر کن ناهار بیارم بخوری بعد برو

-نه نمیخوام نون خوردم

-ضعف میکنی صبرکن

-باشه

مهیار از در اتاق بیرون رفت.به طرف مادرش رفت

-سلام صنم گل

-علیک

سرش نزدیک گوش مادرش برد تا کسی نشنوه

-حالا دیگه کاری کردین که این دنیام برای من زبون در اورده فقط صبر کنین عروسی تموم بشه مادرش به عزاش میشونم حالام بهش بگو برای من و زنم غذا بیاره تو اتاق روژان میخواد بره حمام

-دلت میسوزه خودت براش ببر

-میزنه به سرم عروسی رو زهرتون میکنما با من یکی به دو نکن

-جادوت کرده بدبخت

-فرض کن کرده

بلند شد رفت سمت مینا

-سلام زن داداش

-سلام مهیار

-روژان کارت داره میری پیشش

-الان میرم

صنم دنیا رو صدازد:

-خیر ندیده چیکار کردی چی گفتی به خونت تشنه هست

-رفتم تو اتاق بگم بیاد ناهار بخوره دیدم تو بغل روژان

-خاک برسرت جلوش آفتابی نشو برو غذا بده به خودش واون دختر نکبت تا ابروریزی نکرده

دنیا با کلی اخم رفت تو آشپزخونه تا غذا آماده کنه داشت غر میزد که احساس کرد موهاش از پشت کشیده شد

-چی زر زر میکنی دنیا؟

-هیچی داداش

-حالا برای من دم در آوردی شانس آوردی دورت شلوغ فکر نکن یادم رفته اون کتک که روژان خورد تقصی تو بوده صبر کن تموم بشه عروسی

-وای موهام غلط کردم داداش

-روژان هر کی بوده الان زن من تو دست و پاش باشی با من طرفی حالام برو بیرون خودم براش میبرم تا چشم تو اون خاله باجیا دربیاد

-زشته داداش

-زشت تویی با اون اخلاقت

دنیا با ناراحتی رفت بیرون


مینا رفت تو اتاق روژان

-کارم داشتی روژان
میخوام برم حمام باهام میای؟
-خودمم میخواستم برم کسی باهام نبود بیا بریم
-صبر کن ناهار بخورم
-تو ناهار نخوردی؟
-نه
-من از دنیا پرسیدم گفت اورده برات
مهیار با سینی غذا از خونه اومد بیرون همه با چشمای گرد شده نگاش میکردن و اون بی تفاوت به سمت اتاق رفت.
صنم این مهیار چیکارش کرده این دختر
-خرش کرده هیچ کاریش نکرده
مهیار در اتاق باز کرد با پاش رفت داخل بعدم با پاش بستش.و همه در بهت پشت در گذاشت..روژان و مینا از حمام بیرون اومدن.
-روژان بیا بریم خونه ما آماده بشیم.
-لباسم خونه هست
-میگم یکی بره به مهیار بگه برات بیاره عروس خانم خوب هواتو دارها
روژان خندید سرش انداخت پایین.یه لحظه ترسید.
-مینا خانم
-بله
-کاش میرفتیم خونه من لباسمو برمیداشتم به مهیارم میگفتم که میام اونجا عصبانی نشه
-باشه بریم
با هم وارد حیاط شدن صنم با عصبانیت نگاشون کرد.رو به خواهرش کرد
-مردم عروس دارن منم دارم نگاشون کن انگار نه انگار بگن بریم کمک حالا بازم مینا اون یکی که غذاشم میذاریم جلوش
-خدا صبرت بده خواهر
روژان مهیار پیدا کرد رفت کنارش.مهیار نگاش کرد
-اومدی
-بله مهیار من برم خونه داداشت اونجا اماده بشم
مهیار چشماشو ریز کرد به روژان نگاه کرد
-برای چی اونجا؟
-مینا گفت بریم لباساشم خونه هست به منم گفت منم باهاش برم
-باشه وایسا خودم باهاتون میام غروبم خودم میام دنبالتون یا حسین میاد تنها نیاین
-باشه بریم
روژان خوشحال بود از حمایتا از مهربونیا از توجه مهیار دیگه کسی کاری به کارش نداشت.اونم بخاطر ترس از مهیار بود.
***
روژان ومینا تو خونه تنها بودن.مینا رفت آیینه اورد گذاشت وسط اتاق موهاش صاف کنه.
-روژان؟
-بله؟
-چرا دست به ابروت نمیزنی؟
-برای چی؟
-برای شوهرت تو ازدواج کردی دیگه فردا پس فردا بچه دار میشی هنوز قیافت دخترونه هست
-بچه دار نمیشم
-چرا؟
سرش انداخت پایین
-روژان نگو هنوز دختری
-هستم
-چرا؟
-مهیار من دوست نداره از من متنفرتمام مهربونیاش بخاطر عذاب وجدان
-من میدونم دوست داره حالا میبینی
-به کسی چیزی نگیا
-نه مگه دیونم دختر ولی مطمئنم چندماه دیگه یه پسر تپلی براش میاری
و خندید
غروب بود که اماده شدن منتظر تا بیان دنبالشون.روژان آرایشی نکرده بود موهاشو مینا درست کرد لباسشو پوشید.آماده نشست دختری که در نهایت سادگی زیبا بود.صدای در بلندشد مینا رفت سمت در
-کیه؟
-منم زن داداش
درباز کرد
-سلام بریم دیر شد
-اومدیم

رفتن دم در مهیار با ماشین پسرخالش اومده بود دنبالشون سوارشدن رفتن خونه.جلو در شلوغ بود سریع پیاده شدن رفتن داخل.دور تا دور حیاط فرش انداخته بودن مهمانا نشسته بودن مردا یکطرف زنها هم یکطرف روژان به طرف اتاقش رفت لباسشو گذاشت تو کمد دراز بیرون قفل کرد.رفت پیش مینا همه نگاه ها به روژان بود.صدای ساز و دهل بلند شده بود. مرد وزن با لباس های محلی میرقصیدند.مینا دست روژان گرفت اونم برقصه ولی روژان نمیخواست بیشتر از این تو دید باشه مخصوصا که صنم ودنیا با خشم نگاش میکردن.
مهیار که همه حواسش به روژان بود متوجه قصد مینا شد.حسن فرستاد گفت به مادرت بگو بیاد.مینا بیخیال روژان شد رفت پیش مهیار
-بله مهیار
-مینا به روژان بگو نرقصه خوشم نمیاد به نفع خودشه اذیت میشه
-باشه
وقتی مینا رفت.دوتا زنی که کنارشون نشسته بودن سرتو گوش هم کردن
-جوون مردم زیر خاک کردن حالام اومده تو عروسیشون نشسته حیا نداره
-میگن چند شب پیشا مهیار خوب حالش جا اورده
روژان حرفاشونه میشنید ولی اهمیت نمیداد.دلینا خیلی خوشکل شده بود.رسم مردم روستا این بود که عروس تو خونه خودش جشن میگرفت دامادم تو خونه خودشون اخرشب فامیل داماد میومدن خونه عروس جشن با هم ادامه میدادن.بالاخره فامیل داماد اومدن با کلی حنا و هدیه.خونه شلوغ شده بود مهیار خودش به روژان رسوند دستش گرفت.
-خوش میگذره
-بله ممنون
-خوبه
ساعت روی 12بود که مهمانا رفتن از خونه عروس.همه خسته بودن.هر کی یه جا نشسته بود.مینا رفت پیش روژان که کنار مهیار نشسته بودنشست.
-مهیار بهت بگما نگی نگفتی فردا به زینت میگم بیاد خونه صورت روژان بند بندازه ابروشم مرتب کنه
مهیار نگاهی به صورت دخترونه روژان انداخت همین معصومیتشو دوست داشت
-نمیخواد
-تو میگی نمیخواد گناه داره زن شوهر دار اینجوری باشه تو دلش می مونه
مهیار میدونست حریف زبون مینا نمیشه
-باشه هر کاری میخوای بکن گناه نشه تو دلش نمونه زن داداش
مینا خندید و رفت.مهیار به رو به روژان کرد:
-من خسته هستم رفتم بخوابم تو هم میای
-بریم
همه خواب بودن هیچ صدایی نمیومد جز آواز جیرجیرکها.مهیار و روژان بیدار بودن هر کدوم تو فکر خودشون
-مهیار
-هوم
-میگم اگه تو نخوای من دست به صورتم نزنم
-نه برو حق با مینا ولی عواقب بعدیش با خودت
روژان ترسید فکر کرد بازم کتک میخوره
-چه عواقبی من که میگم دست نمیزنم
- وقتی تو زن من هستی قیافتم مثل زنها بشه اونوقت خیلی چیزا عوض میشه
روزان خیلی ساده تر از این بود که منظور مهیار درک کنه
-چی عوض میشه
-نمیدونی
-نه
-فرداشب بهت میگم چی عوض میشه عروس خانم
بدنش یخ کرده بود حالا منظور مهیار فهمیده بود.
-ن......نه نمیخواد صورتم همینجور خوبه
مهیار بلند شد نگاهی به چشمای پر از ترس روژان انداخت.ازته دل خندید.روژان محکم تو بغلش گرفت موهای بلندشو نوازش کرد.خوشش میومد سربه سرش بذاره
-حتی دستم به صورتت نزنی دیگه باید خانومم بشی پس فردا با مینا برو خودت واسم خوشکل کن بشی یه خانم کامل باشه

-باشه

صبح مینا با زینت اومدن تو اتاق روژان.روژان بی هیچ حرفی نشست تا زینت کارشو انجام بده.هر ردیف بندی که رو صورتش میرفت صداش در میومد.بالاخره کارش تموم شد مینا با تحسین به روژان نگاه میکرد خیلی خوشکل شده بود.رفت ایینه رو گرفت جلو روژان.باورش نمیشد که اینقدر تغییر کنه زینت میخواست بره بلند شد یکی از کله قندا که تو اتاقش بود بهش داد.از قیافه جدید خودش خوشش اومده بود.صدای مینا رو شنید.
-آماده شو دیگه
-کجا؟
-حمام
-ما که دیروز حمام بودیم
-اون که الکی بود میخوام ببرمت حمام عروسی بدو تو که نمیخوای لباس به اون قشنگی رو حمام نرفته بپوشی
روژان یادش به حرفای دیشب مهیار افتاد
-وای مینا چه کاری بود که کردی
-چرا؟
-هیچی
-نه بگو
-مهیار دیشب گفت دست به صورت زدی منتظر عواقب بعدیش باش
مینا بلند خندید
-دیدی گفتم پس واجب شد که بریم
روژان روسریش جلو کشید.که برن بیرون حسن اومد داخل
-روژان عمو گفت همینجا آماده بشید
-باشه
-روژان
-بله عمو گفت من به تو بگم زن عمو
-خب بگو
-یعنی تو زن عمو مهیاری
-بله
-آخ جون ولی حیف شد میخواستم زن خودم بشی
صدای مینا بلند شد
-برو ببینم پسر ورپریده
حسن پا به فرار گذاشت
-بیا بریم عروسم
هر دو خندیدند.
بعد از یکساعت از حمام بیرون اومدن رفتن خونه.این وسط از نگاهای پر از خشم مادرشوهر بی نصیب نمی ماندند.
روژان برای ناهار هم بیرون نیامد.بعد از ناهار مینا با وسایلش رفت تو اتاق روژان با حوصله موهاشو درست کرد.یه ارایش کمرنگم براش انجام داد.وقتی لباسشو پوشید.مثل فرشته ها شده بود.مینا هم آماده شد هر دو خوشکل بودن.فامیل های نزدیک اومده بودن که روژان و مینا رفتن بیرون همه چشمها به روژان خیره بود.مهیار با تعجب به روژان نگاه کرد باورش نمیشد.این همون دختر کوچولو باشه.به خودش اومد نمیخواست بقیه مردا نگاش کنن رفت سمتش جلوش وایساد که مردا نبیننش.همه به خودشون اومدن از ترس مهیار بهش نگاه نمیکردن.
-روژان
-بله
-هیچی برو یه جا بشین تو دید مردا نباشی
-باشه
مینا با افتخار به کاری کرده بود نگاه میکرد میدونست صنم الان آماده کشتنش ولی براش مهم نبود.بالاخره شب به اخر رسید.داماد اومد دنبال عروس و دلینا با اشک و لبخند رفت.خونه از مهمان خالی میشد.صنم و اورنگ غم زده از رفتن دلینا یه گوشه نشستن.دنیا از غصه رفتن خواهرش گریه میکرد سروناز و مینا و روژان وسایل رو تا حدودی مرتب میکردن
مهیار یه گوشه نشسته بود چشم از روژان برنمیداشت.مینا متوجه شد.
-مهیار بزن به تخته
سروناز ومینا به متلک مینا خندیدن.
-زن داداش تو که اینقدر خوبی برو براش اسپند دود کن.
-چشم
رفت سراغ ظرف اسپند روشنش کرد به سمت روژان فوت کرد.روژان خجالتزده سر به زیر انداخته بود.
-برای خواهرشوهرم ببرم که فردا کتک نخورم
مینا دختر شاد و مهربونی بود.و روژان آرزو کرد اونم یه روز بتونه بخنده از ته دل
همه رفتن مهیار آخرین لامپ خاموش کرد دست روژان گرفت به سمت اتاقشون رفت.در که بسته شد انگار تودلش خالی شد.مهیار سمت فانوس رفت نورش کم کرد.برگشت سمت روژان.
-به من ربطی نداره تقصیر خودت
به چشمانم خیره شو
عمق احساسم را....
ازاد کن.......
مثل پرنده ای که به جستجوی
ازادی
مرزها را

میپیماید

چشماشو باز کرد.مهیار آروم کنارش خوابیده بود.خواست بلند بشه ولی دردی همه وجودش رو گرفت .دراز کشید.نمیدونست چیکار کنه.به زحمت بلندشد لباس پوشید.همونجا نشست.
مهیار چشماشو باز کرد.روژان نبود.نگاهی به دور اتاق انداخت روژان رو دید که رنگ پریده گوشه اتاق نشسته
-روژان ....روژان چی شده؟
-هیچی
لباسشو پوشید رفت سمت روژان
-درد داری؟
روژان سرش تکون داد اشک تو چشماش جمع شد.مهیار بغلش کرد.
-بیا اینجا دراز بکش تا بیام
چند دقیقه بعد مینا با لبخند اومد داخل
-سلام عروس
سلام مادرشوهر
هردو خندیدن
-دوماد چش بود نگران بود
-کمرم درد میکنه
-خوب میشی الان برات کاچی میارم مهیارم کم زرنگ نیستا
-نخندونم مینا اذیت میشم
-بلند شو من مادرشوهرتم برای من ناز نکن
***************

-سهیل تو چه فکری هستی ؟
-اون دختر؟
-برای چی؟
-میخوام کمکش کنم
-تو دردسر میفتی
-چه دردسری
-اینا خودشون رسم خودشون قبول دارن خود دختر قبول نمیکنه
-شاید قبول کرد؟
-بعدش؟
-خب همه جور کمکش میکنم
-میخوای به همه دخترای خون بس کمک کنی
-نه
-بیخیال سهیل تو وقتی اومدی اینجا میدونستی فرهنگشون با ما فرق میکنه
-ولی اونام انسان هستن
- یه روزدرست میشه داداش
***
یه هفته از رفتن دلینا میگذشت.همه به نبودنش عادت کردن.و به بودن روژان.دیگه کسی اذیتش نمیکرد یه حس بی تفاوت بهش داشتن واین مدیون مهیار بود.تو فکر خودش بود که صدای مهیار شنید.
-روژان من دارم میرم امشب نمیام خونه چیزی نمیخوای؟
-نه غذا برات درست کنم بیای ببری؟
-نه مادر درست کرده فردا صبح شاید بیام
-باشه مواظب خودت باش
-خداحافظ
مهیار که رفت انگار روحشم رفت.رفت تو حیاط.مرغ و خروسا تو حیاط بودن حیاط کثیف کردن.مرغ و خروسارو کرد تو لونشون در بست جارو گرفت دستش حیاط تمیز کرد بعدم آبپاشی کرد.سطل انداخت تو چاه به درخت و گلا اب داد.در زدن رفت در باز کرد زنای همسایه بودن راهشون باز شده بود.اومدن داخل.دنیا فرش تو حیاط پهن کرد نشستن.
-روژان برو شربت درست کن بیار
-چشم
روژان رفت تو آشپزخونه ولی جای چیزی رو بلد نبود.صدای دنیارو شنید.
-من آماده میکنم تو ببر
با تعجب نگاش کرد.
-چیه چشاتو درشت کردی میدونم عرضه نداری اومدم کمکت
-ممنون
شربت برد جلو همه گرفت.خودشم نشست خسته شده بود از این همه تنهایی.زنها از همه چی تعریف میکردن.میگفتن میخندیدن کاری به روژان نداشتن.تا بالاخره مسیر صحبت افتاد رو روژان
-چندماه اینجایی؟
-حدود 7 یا 8 ماه
-چه جور حامله نشدی؟
-نمیدونم
-لابد مشکل داری؟
صنم پشت چشمی نازک کردو گفت: بهترهیچی نگفت.کوبه در به صدا در اومد.دنیا در باز کرد.مینا بود.
سلام به همه
-سلام از اینورا مینا
-اومدم دنبال روژان
-کجا؟
-خونه ما
-برای چی؟
-میخوام برم دکتر تنها بودم مهیار گفت با روژان برو
-بسلامتی بلندشو روژان
روژان از خداخواسته اماده شد خداحافظی کرد رفتن.تو اتوبوس کنار مینا نشسته بود.احساس آزادی میکرد.لبخندی گوشه لبش بود.کارشون تمام شد تو مطب رفتن سمت داروخونه.
رو صندلی نشسته بود که متوجه سنگینیه نگاهی شد سرش برگردوند.پسر جوون و شهری بهش زل زده بود نگاه عصبانی روژان رو که دید سرش پایین انداخت.همراه مینا از داروخونه بیرون اومد.که کسی صداشون زد برگشتن همون پسر بود.
-ببخشید خانما میتونم یه سوال بپرسم
-بفرمایید
-شما از روستا .... میاین؟
-بله
-شما از کجا میدونین؟
-من دکتر روستا هستم
مینا لبخندی زد
-آهان میگم آشنا بودین برام حالا امریه
پسر روبه روژان کرد
-شما همون هستین که شوهرتون با کمربند زدتون
-بله که چی ؟
-هیچی من خیلی نگرانتون بودم حالتون خیلی بد بود الان خوب هستین مشکلی ندارین؟
-نه خوبم بین همه زن و شوهرا بحث پیش میاد.
سهیل به حرف دوستش رسید دختر خودش سرنوشتش قبول کرده
-خب خیلی خوشحال خدانگهدار و رفت.
غروب سوار اتوبوس شدن به سمت روستا رفتن.هوا تاریک بود گه رسیدن
-کجا روژان؟
-خونه
-به مهیار گفتم امشب خونه ما هستی همعروس
روژان خوشحال با مینا رفت خونشون شب خوبی بود بعد از مدتها فقط نبود مهیار از خوشیش کم میکرد.مینا رختخوابی براش انداخت تو یکی از اتاقا تا بخوابه.ینقدر به اتفاقای این چندماه فکر کرد تا خوابش برد.از هرم نفسهای تندی روی صورتش چشماشو با وحشت باز کرد.با دیدن مهیار که رو صورتش خم شده بود نفس راحتی کشید.
-صبح بخیر خانم
-سلام صبح بخیر کی اومدی؟
-همین الان
-خسته ایی؟
-خیلی
-بیا بخواب
-نه باید برم کاردارم اومدم ببینمت برم.با این حرف لبخند قشنگی روی لبای روژان اومد.مهیار دستشو گرفت بلندش کرد.صبحانه که خوردن مهیار روژان رسوند خونه خودش رفت.در که باز شد با اخم مادرشوهرش مواجه شد
-سلام
وجوابش کشیده ای بود توی صورتش
-دختر چشم سفید کدوم گوری بودی دیشب تا حالا
-خونه حسین
-غلط کردی با اجازه کی
-مهیار گفت
-نمیتونستی یه خبر به من بدی؟
دستش رو صورتش بود.هیچی نگفت
-شما زن وشوهر خیلی پررو شدین من هیچی نمیگم برو گمشو برو تو اتاق خراب شده ات
روژان زود رفت تو اتاق در بست گریه کرد.اینقدر گریه کرد که چشماش قرمز شد.ظهر بود که مهیار و اورنگ اومدن خونه.مهیار دست و صورتش شست رفت تو اتاق
-سلام
-سلام خسته نباشی
-ممنون چرا چشمات قرمز
-حساسیت فکر کنم
-به چی؟
-نمیدونم
-من که خوب میدونم به صنم گل حساسیت داری
روژان خندید مهیار بغلش کرد نوازشش کرد.
-چی شده؟
-مادرت ناراحت بود که من رفتم خونه حسین که بهش نگفتم
-مگه بهش نگفتی؟
-فکر کردم خودش میدونه بعدم دید که من با مینا رفتم نگران بود دنیا رو میفرستاد اونجا
-درست میشه خانم ناهار چی داریم
-ای وای یادم رفت
مهیار لبخند محوی زد
-نه اینجور نمیشه باید برم یه زن دیگه بگیرم
روژان با اخم نگاش کرد.
-نمردم عصبانیت تو رو هم دیدم و بعدش خندید...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : دو شنبه 14 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط مرضیهــــ