❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

دستش رو بلند کرد تا بذاره روی کمر روژان،ولی به تخت صاف خورد،یکی از چشماش باز کرد،روژان نبود،اطراف نگاه کرد نبود،بلندشد رفت تو اتاق حمید و سارا،در زد،حمید خوابالود نگاش کرد.سهیل:روژان اینجاست؟حمید:نه مگه سارا اونور نیست؟سهیل:نههردوشن بهم نگاه کردن،نتیجه حرفای در گوشی.سهیل،شماره روژان رو گرفت.چندتابوق خورد جواب داد.روژان:جانمسهیل:عزیزم،سلام صبح بخیرروژان:سلام صبح تو هم بخیرسهیل:میشه بگی کجایی؟اول صبحی؟روژان:اول صبح چیه ساعت 10سهیل:هرچی کجا هستی؟صدای سارا رو میشنید.سارا:بهش نگو روژانسهیل:به سارا بگو مرگت حتمیه،زود بگو کجایی؟روژان:موجهای آبی.سهیل:هوا سرد رفتی استخر چیکار؟روژان:اینجا گرم عزیزم.سهیل:کی میای؟روژان:شبسهیل با داد گفت:چی؟شبحمید بیخیال یه موز پوست گرفته بود میخورد.صدای سارا رو شنید:به من میگی مارزنگی زنت بردم،برای خودم دیگه عشق خودمهسهیل خنده اش گرفته بود،خداحافظی کردن.سهیل:حمید؟حمید:جانم؟سهیل:خدا صبرت بدهحمید:داده عزیزم داده البته پوستم کلفت شده دیگهو با هم خندیدن.سهیل:حالا دارم براشون صبر کن. ***روژان:سارا برای بچه ات ضرر داره نرو.سارا:بیا ببینم ترسوروژان:میندازیش ساراسارا:یک دو سهروی یه تیوپ دونفری نشسته بودن ازسرسره میرفتن پایین،روژان از ترس و سارا از هیجان جیغ میکشیدن،تا افتادن تو استخر.سارا:یوهو خیلی باحال بود،بریم چاله فضایی.روژان:بریموقتی متوجه شد چاله فضایی چیه،رنگش پرید باورش نمیشد سارا با این وضعیت بخواد برهروژان:سارا جان حمید خطر داره نروسارا:نداره به قیافه اش نگاه نکن خیلی باحالهروژان حریف سارا نشد،سارا اون بازی هم رفت.بعد رفتن ناهار خوردن،یه کم کنار استخر اصلی نشستن،بعدم رفتن قسمت سونا.از بس تو آب بودن سر انگشتاشون پروک شده یود.ساعت 5بود رضایت دادن بیان بیرون،یه تاکسی گرفتن رفتن هتل،حمیدو سهیل تو لابی نشسته بودن چایی میخوردن.سارا:منم چاییحمید سرشو بلند کرد،سارا بالای سرش ایستاده بود.سهیل:کوفتم بهت نمیدیم.سارا براش زبون دراورد،و کنار حمید نشست.روژانم کنار سهیل نشست.سهیل:خوش گذشت؟روژان:آره ولی خستمه میخوام بخوابمسارا:منم همینطورسهیل:خب برید بالا بخوابید ما هم میایم.اون دوتا که رفتن بالا،سهیل وحمید از هتل رفتن بیرون.***سارا:روژان بلندشو ساعت 8 شب چقدر میخوابی؟روژان چشماش باز کرد.روژان:گرسنمهسارا:منمروژان:به سهیل بگو بریم بیرون یه چیزی بخوریم،هوس پیتزا کردم.سارا،یه نگاهی به روژان کرد.سارا:من که باردارم ازاین نازا ندارم بلند شو خودت جمع کن،یارت فرار کرده.روژان:چی؟همه جارو گشتم نیستن.روژان،گوشی رو برداشت به سهیل زنگ زد.جواب داد،صدای جیغ و خنده میومد.روژان:کجایی سهیل؟سهیل :نمیگم بهتونو خندیدن.روژان:سهیل بگو جان من.سهیل:کوهستان پارک هستیم،بعدم میخوایم بریم شاندیز،آخرشبم حرم.گوشی رو اسپیکر بود،سارا اشاره کرد خداحافظی کنه.روژان:چیه چرا مرموز میخندی؟سارا:آماده شو تا بریم جیگرروژان:این وقت شب تنها،خطرناکسارا:با تاکسیای هتل میریم خله با اون دوتا مارموزم برمیگردیم بدو.ساعت 9 بود که رسیدن،توی تاکسی سارا به حمید زنگ زد.حمید:جانمسارا:سلام عزیزم خوبیحمید:مرسی خانمیسارا:بدون من رفتی پارک؟حمید:تو هم بدون من رفتی استخرسارا:نابغه ببرت استخر وقتی سانس خانمها هست؟حمید:هرچی اجازه نگرفتیسارا صداش پر از حسرت کرد:حالا کجایی چه بازی میکنی؟حمید:سهیل داره توپ پرتاب میکنه منم کنارشم.سارا:خوش بگذره بای حمید:آفرین،سهیل یکی دیگه بزنی بردی.سهیل هدف رو نشونه گرفت توپ پرتاب کرد.خورد به هدفساراو روژان:آفرین آفرین سهیلهر دو باسرعت برگشتن،چشماشون گرد شده بود،بازم رودست خوردن.سهیل:سارا خودم خفه ات میکنم،سارا پشت سر حمید قایم شد.سارا:زن خودت خفه کنسهیل به سمت روژان برگشت،لبخند زد.سهیل:زنم حیفهسارا:عق ...راحت باشین ویاره میدونی که.شام رو خوردن و آخرشب رفتن حرم،نصف شب بود،رفتن تو اتاقشون بیهوش افتادن.***امروز،آخرین روزی که توی مشهد هستن،از صبح تا ظهر رفتن الماس شرق روژان اونجا کلی لباس و وسایل خرید،سارا هم سهیل مسخره میکرد،که زنش از راه به در شده واسه خرید.ناهار که خوردن رفتن حرم. نمازش که تمام شد،ولی سارا نبود،با چشمش همه جا روگشت،ولی نبود،میخواست از اونجا بره بیرون ولی نمیدونست از کدوم درهمه درها شبیه بهم بودن،رفت،پیش یکی از خانمای خادم حرم.روژان:سلامزن:سلام،زیارت قبولروزان:ممنون،خانم من،خواهرم رو گم کردم نمیدونم از کدوم در باید برم کفشمو تحویل بگیرم.زن:شماره که بهت دادن بدهروژان شماره رو بهش داد.خادم حرم،راهنمایش کرد،کجا بره،خوشحال کفشش رو گرفت رفت بیرون،گوشیش رو بیرون آورد،به سارا زنگ زد،ولی در دسترس نبود،پس هنوز داخله،به سهیل وحمیدم زنگ زد،اونام جواب ندادن،میخواست برگرده طرف کفشداری،منتظر سارا بمونه،که خورد به چیزی،سرش آورد،پایین یه دختر کوچولو بود،که از برخورد روژان افتاد رو زمین،روژان نشست بغلش کرد،به چشمای عسلی و خوشکلش نگاه کرد،با صدای زنی برگشت.زن:من یه دقیقه روم برگردونم،تو غیبت میزنه،نمیکی گم میشی اینجا،من چه خاکی بر سر بکنم.زن به روژان نگاه کرد.روژان:سلام،چه دختر نازی دارید،مواطبش باشید،شلوغه،من گم شدم اینکه بچه هست.زن:والا این 4 تا به پا میخواد که غیبش نزنهروژان،خم شد دختر رو بوسید،خداحافظی کرد برگشت که بره.مرد:روژان روژان دلش لرزید چشمای آشنا صدای آشنا به سمت صدا برگشت باورش نمیشد خودش بود ولی آغوشش برای اون باز نبود دختر کوچیکی را که چند دقیقه قبل تو آغوشش گرفته بود مال اون بود حالا آغوشش برای اون باز بود.مهیار ندیدش با چشمای به اشک نشسته به عقب رفت.مهیار از سنگینی نگاهی سرش بالا اورد..روژانش با چشم گریون جلوش بود نه رویا بود نه سراب زنش با تعجب برگشت مسیر چشمای خیس شوهرش نگاه کرد.همون خانمی که بچه اش بغل کرده بود..دلش لرزید.مهیار:روژان من.روژان ،به خودش اومد،برگشت وپا به فرار گذاشت،میترسید دوباره همه چی رو از دست بده،مهیارم مثل باد دنبالش میرفت،روژان گریه میکرد و میرفت.مهیار:روژان،نرو صبر کن،خواهش میکنم.....روژان،اورنگ داره میمیره...روژان میخواد تو روببینه حلالش کنی روژانــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــ .ولی روژان بی توجه به مردم تنه میزد و میرفت،نزدیک در خروجی بود،با سرعت رفت بیرون،دیگه صدای مهیار نشنید،ولی بازم بی وقفه میرفت،میترسید به پشت سرش نگاه کنه. مهیار گمش کرد،با حال نزار برگشت نگاه به گنبد طلایی حرم کرد،چشمای خیسش رو بست،چشماش که باز کرد،روژانش روبروش بود،سمیرا و عباسم کنارش،آغوشش باز کرد،روژان بغل کردو گریه کرد. یه جا وایستاد.دیگه مهیار نبود.گوشیش زنگ میخورد.جواب داد. -خانم کجایی تو یه درخت به چه بزرگی زیر پام داره میره تو تیر چراغ برق -س...سهی...ل نمیتونست درست بزنه گریه هاش به هق هق تلخی تبدیل شده بود. -جانم داری گریه میکنش کنی. کجایی؟بیا دیگه -من بیرونم -کجا؟ -نمیدونم بازم گریه کرد -جان سهیل گریه نکن بگو کجایی بیام دنبالت -نمیدونم صبر کن بپرسم -آقا من گم شدم شوهرم میخواد بیاد دنبالم چه آدرسی بهش بدم چند دقیقه بعد پیداش کردن.سهیل رو که دید رفت تو بغلش.سهیل:چی شده عزیزم،گریه نکن دق کردم.روژان:بریم هتل سهیل.سهیل یه تاکسی گرفت،سوارشدن،حمید جلو نشست،سارا و روژان وسهیل عقب،روژان سرش رو روی شونه سهیل گذاشته بود و گریه میکرد،حالا احساس امنیت میکرد،با وجود سهیل از هیچکس نمیترسید.به حرفای مهیار فکر کرد.اورنگ داره میمیره میخواد حلالش کنی.رسیدن هتل،سهیل،روژان برد تو اتاق خوابوندش رو تخت،براش آب قند درست کرد،بدون حرف نگاش کرد،روژان میدونست سهیل منتظر توضیح.سهیل:بلند شو لباست عوض کن عزیزم با مانتو اذیت میشی.روژان شال و مانتوش بیرون آورد.دراز کشید رو تخت،کشید،سهیلم کنارش دراز کشید،موهای روژان رو نوازش کرد.سهیل:خانم گل،نمیخوای بگی چی شد؟روژان بهش نگاه کرد،نشست رو تخت،سهیلم بلندشد نشست.روژان:تو حرم بود با زن وبچه اشسهیل:کی؟روژان:مهیارسهیل:تو رو دید؟روژان:آره دنبالم اومد.داد میزد،اورنگ داره میمیره بیا حلالش کن ولی من فرار کردم.سهیل،اشکای روژان رو پاک کرد،کشیدش تو آغوششسهیل:من شوهرتم،دیگه هیچکس نمیتونه نازکتر از گل به تو بگه عشقمروژان سرش رو سینه سهیل گذاشت،سهیل دراز کشید و روژان تو اغوشش خوابید. ماهگل:چرا زحمت کشیدی مادرروژان:زحمتی نیست،ناقابلهماهگل:دست دردنکنه دخترم،سفید بخت بشی.روژان:ممنونماهگل،بلندشد رفت تو آشپزخونه،سهیل دستش حلقه کرد دور شونه روژان چشماش بوس کرد.روژان:سهیلسهیل:جانم؟روژان:میخوام برم روستا پیش اورنگسهیل:تا هرجا بری باهاتمروژان:دوستت دارمسهیل:خانومی میدونی که من بیشتر دوستت دارمو لپش کشید.***مردم روستا ،به ماشین غریبه ای که توی روستا اومده بود نگاه میکردن،با کمی نگاه متوجه دکتر سابق روستا شدن که یه دختر شهریم باهاش ولی دختر که دیدن دهانشون از تعجب باز مونده بود،و اسم روژان دهان به دهان میچرخید.جلو خونه اورنگ نگه داشت،نگاهی به روژان کرد و با لبخندش دلش گرم کرد؛هر دو پیاه شدن مردم روستا داشتن جمع میشدن اونجا و به روژان با اون تیپ و قیافه نگاه میکردن،و شایعات و غیبتها شروع شد.در خونه رو زدن،درباز شد،دنیا جلو در بود.دنیا:بل...،روژان؟باور نمیشد کسی که جلوش ایستاده روژان باشه اونم با کی دکتر روستا سهیل:میشه بیایم داخل،روژان اومده پدرت ببینه.دنیا بی هیچ حرفی کنار رفت.صنم اومد بیرون،اونم شوکه نگاشون میکرد،صنم:روزان؟روژان:سلامحالا سهیل و روژان تو هال خونه اورنگ نشسته بودن،روژان از دیدن اورنگ جا خورد،یه پیرمرد نحیف و زرد که توی رختخواب افتاده بود.صنم:اورنگ بلند شو مرد،چشمات باز کن،روزان اومده،عروست.اخم سهیل رفت توهم؛ولی هیچی نگفت.اورنگ چشماش باز کرد،نگاهی به اطراف انداخت،روزان رو دید.اورنگ:اومدی دختر؟ترسیدم نیای و بمیرم.بیا جلوروژان رفت جلو،هنوزم از این مرد میترسید.اورنگ:بگو حلالم میکنی؟روح عباس در عذابه بگو حلالمون کردی.روژان:من خیلی وقته حلالتون کردم.تو حر امام رضا.انشالله که روح پسرتون درآرامش باشه.اورنگ چشماش بست و لبخند زد،چشماش باز کرد.اورنگ :ممنونم دخترم،ممنونم.روژان دیگه کاری اونجا نداشت،بلند شد،سهیلم بلندشد،خداحافظی کردن رفتن و حیاط درباز شد.مهیار اومد داخل.با چشمای خیس اشک.با دیدن روژان،زانوهاش خم شد،روی زانو نشست کف حیاط،با اشک ولبخند به روژان نگاه میکرد.مهیار:روژان،چرا نموندی؟ببین رفتنت چه به روزمون آورد،روژان من ببخش روژان.روژان،اشکاشو پاک کرد،به انباری که پر از خاطره خوب و بد بود نگاه کرد،نگاه سرزنشگری به مهیار،انداخت.مهیار معنی نگاه روژان رو میشناخت،همون نگاهی که اون شب التماسش کرد تنهاش نذاره،روژان به خودش اومد.روژان:به پدرتم گفتم،بخشیده بودمتون قبل از اینکه تو بگی،من تو حرم بخشیدمتون،همه رو خانوادت رو خانواده خودم رو.روژان به سهیل نگاه کرد،سهیل با لبخند نگاش کرد.مهیار متوجه سهیل شد،با دقت نگاش کرد،دکتر،بلند شد اشکشو پاک کرد.مهیار:دکتر،اینجا چیکار میکنی؟بازم دکتر روستا شدی؟مهیار نمیخواست اون چیزی که تو ذهنشون بود باور کنه.سهیل:نه شوهر روژان هستم.مهیار به روژان و سهیل نگاه میکرد،بلندشد ،اومد جلو سهیل،یه سیلی زد به سهیل،خون جلوی چشماشو گرفته بود.مهیار:خیلی نامردیروژان بینشون ایستاده بود.روژان:اون نامرد نیست،سهیل وقتی اومد که تو ولم کردی که تو نابودم کردی وقتی اومد که میخواستن منو بدن به اون پیرمرد،اونموقع تو کجا بودی؟هرچی بود تمام شد،خداحافظ مهیار،من دیگه به این روستا لعنتی نمیام،بهتر همه فراموش کنن یه روزی خانواده صالحی وجود داشتن.روژان با سهیل رفت و مهیار ناباورانه برای آخرین بار روژان رو دید،باورش نمیشد،اون همون دختر آروم . ساده روستا باشه که زن مهیار بود.روژان:سهیل،میشه بری روستا خودمون؟سهیل:باشه حتماسهیل و روژان وارد روستا شدن،برای مردم وفامیلای روژانم عجیب بود دیدن روژان تو اون وضعیت،ولی روژان بخاطر مادرش و حرفاش اونجا بود،اینکه آزا همچنان منتظرش و باید بفهمه اون دیگه زن سهیله تا بره دنبال زندگیش.در خونه دایی رو زد،بعد از چند لحظه در باز شد،نوه داییش جلو دربود.روژان:سلام جاوید،دایی هستش.جاوید با تعجب نگاش کرد رفت داخل روژان صدای پایی رو که با عجله به سمت در اومد میومد رو میشنیید.استرس داشت،در باز شد،دایی رو دید.روژان:سلام دایی.جواب سلامش سیلی بود که داییش به صورتش زده بود،سهیل با ناراحتی اومد جلو،سهیل با لبخند بهش فهموند چیزی نگه.حالا همه اعضا خانواده به روژان نگاه میکردن.دایی:بیا توروژان رفت داخل،سهیلم پشت سرش رفت وهمه با تعجب به سهیل نگاه میکردن.روژان:شوهرمه سهیل،میشناسیدش کهدایی:پس با این دکتر فرار کردی؟روژان:نه،وقتی همتون تنهام گذاشتین،سهیل کمکم کرد،اینقدر مرد بود که سریع عقدم کرد دست کسی بهم نرسه برم گردونن،من نیومدم اینجا از شوهرم بگم برای کار دیگه ای اومدم.دایی و بقیه با تعجب نگاش کردن،در همین حال در با شدت باز شد و آزا در حالی که نفس نفس میزد اومد تو حیاط ،شنیده بود روژان برگشته با عجله به خانه اومده بود. آزا:روژان،خودتی؟ برگشتی،من به همه گفتم برمیگردی من منتظرت موندم دیدین برگشت مادر بخاطر من.مادر و خواهراش با گریه نگاهش میکردن،سهیل سرش انداخت پایین،روژان با التماس به داییش نگاه میکرد.دایی:آزا،من هزار بار بهت گفتم تو نمیتونی با روژان ازدواج کنی.آزا:چرا نمیتونم؟منم هزار بار گفتم مهم نیست که خون بس بوده مهم نیست فرار کرد،فرار کرد چون ما نتونستیم حمایتش کنیم،من روژان رو میخوام،روژان مال منه.چرا نمیفهمین.روژان:آزا من ازدواج کردم.آزا،با ناباوری به روژان نگاه کرد،تو صورتش به دنبال دخترعمه ساده و روستایی خودش بود ولی روبروش یه دختر کاملا شهری همراه یه مرد شهری ایستاده بود،بی هیچ حرفی نگاشون میکرد،عصبانی بود،داغون بود،این همه سال انتظارش بیهوده بوده به طرف روژان رفت.آزا:میکشمتون روژان،هم تو رو هم اونسهیل،خودش انداخت جلو روژان،آزا مشتی تو صورت سهیل زد.دایی به طرف پسرش رفت،کشیدش عقب ولی حریف پسر جوونش نمیشد،دامادشم به کمکشون رفت،از دستشون خودش بیرون کشید باز به طرف،سهیل رفت،میخواست مشت دیگه ای بزنه سهیل مچ دستش رو گرفت دستش فشار داد.سهیل دندوناش بهم فشار میاورد:فکر نکن،اینجا ایستادم هر چی دلت خواست حرف نزدم از بی غیرتیمه،دلم برات سوخت بدبخت،یه بار دیگه اسم روژان رو بیاری،تهدید کنی،خودم دندونات تو دهنت خرد میکنم،روژان برو تو ماششین تا بیام.روژان:ولی..سهیل:روژان میگم برو تو ماشین.روژان بدون خداحافظی رفت.سهیل،آزا رو هل داد عقب،خودشم به سمت در رفت.صدای دایی روژان رو شنید.دایی:ما هم دیگه کاری به اون خواهر بی معرفت و دخترفراریش نداریم،فقط بهشون بگو سعید تو بیمارستان....،تصادف کرده،ضربه مغزی شده،دکترا دنبال آشنایی درجه یکش بودن رضایت بدن کلیه و قلبش بدن به یه نفر دیگه،حالا بسلامت.سهیل،برگشت خداحافظی کرد ولی جوابی نشنید بار آخر نگاهی به آزا کرد،گوشه حیاط سرش روژانوش نشسته بود.رفت تو ماشین،روژان نگاش کرد گونه اش کبود شده بود،دستش گذاشت رو گونه اش،سهیل لبخند زد.سهیل:بریم همسر عزیزم تا کشته نشدیم.از روستا بیرون اومدن،و روژان به کوهی رو نگاه کرد که مهیار اونجا پیداش کرده بود،و با تعجب مردی رو سوار بر اسب دید که به سمت کوه میرفت.روژان،به سمت سهیل برگشت،کسی که حاضر بود جونشم براش بده،دستش رو دست سهیل گذاشت،سهیل گونه اش رو بوس کرد.سهیل:روژان؟روژان:جانم؟سهیل:تو عموت رو بخشیدی؟روژان:آره،درست اشتباه اون تاوان سختی برام داشت ولی صبرم نتیجه خوبی داشت و با عشق به سهیل نگاه کرد.سهیل:اونم تاوان داد.روژان:آره،عشقش از دستش رفت،دختر برادرش خون بس رفت برادرش بخاطر اون کشته شد،یه عمر عذاب وجدان داره.سهیل،ماشین رو زد کنار جاده.روژان:چی شد؟خراب شد؟سهیل:نه،راستش میخواستم یه چیزی بگم.روژان:خب بگوسهیل:عموت حالش خوب نیست.روژان:چی شده؟سهیل:مرگ مغزیروژان،با بهت به سهیل نگاه کرد،اشک تو چشماش حلقه بست و با پلک زدنش گونه هاش خیس شد وصدای هق هق گریه اش تو ماشین پیچید.روژان:بیچاره سعید هیچ خیری ندید از این دنیا،بیچاره سعیدسهیل،بغلش کرد تا اروم بشه.سهیل،ماشین رو روشن کرد،روژان سرش رو به شیشه ماشین چسبوند و بخاطراتش فکر کرد،به روزایی که تو روستا با همه سادگی خوشبخت بودن،به اون روزی که پیش ماهگل از دختری که میخواست بره خاستگاریش حرف میزد،چقدر خوشحال بود،نمیدونست سرنوشت چه خوابی براش دیده.***اعضای بدن سعید،اهدا شد،روژان و خانواده اش رضایت دادن به اون مردی که با عموش تصادف کرده بود،سعید رو با آمبولانس به روستاشون بردن،و آبرومندانه به خاک سپردنش،اورنگ و خانوادشم اومده بودن ولی نه برای خوشحالی برای همدردی،دلینا گوشه ای دور با دخترش ایستاده بود و گریه میکرد،روژان بین سارا و سهیل ایستاده بود و گریه میکرد،این وسط نه خبری از مهیار بود نه آزا.مراسم تمام شده بود،شب بود که به خانه ماهگل رفتن،هیچ کس حرفی نمیزد ولی همه به یه چیز فکر میکردن،فقط با یه ببخش با یه گذشت،با یه کم فکر میشد از تمام این اتفاقا جلوگیری کرد. مرجان:وای خدا احساس آزادی دارم،اینم آخرین امتحان.روژان:آره،ممنون اگه جزوه های تو نبود نمیدونستم چیکار کنم،البته در برابر اینکه از ترشیدگی نجاتت دادم هیچی نیستا.مرجان:درد،بروگمشو،شوهر زن ذلیلت اومده دنبالت.روژان به طرف در نگاه کرد.روژان:فعلا که شوهربا اقتدار تو داره زودتر میاد فرش زیر پات بشه.داشتن میخندیدن،که سهیل و احمد رسیدن.احمد:زشته یواشتر.سهیل:سلام خانما،به چی میخندین؟روژان:هیچیاحمد:آره از صورت قرمزتون معلومهمرجانو روژان بهم نگاه کردن وباز خندیدن،همون لحظه کامران ومتین اومدن بیرون،به سهیل،که دست روزان رو گرفته بود نگاه کرد،رفت کنارشون.کامران:سلامهمه جوابش رو دادن.کامران:فکر کنم گفتید شوهرتون فوت کرده و قصد ازدواجم ندارید؟سهیل:زندگی خصوصی ایشون به شما ربطی داره؟کامران:بله،چون از آدمایی که با احساسات دیگران بازی میکنن متنفرم.سهیل:روژان جریان چیه؟روژان:وقتی،فکر میکردیم که فوت کردی،این اقا اومد خاستگاری من و منم گفتم نمیخوام ازدواج کنم،الان دچار سوتفاهم شدن.کامران:یعنی چی؟روژان:سهیل شوهرم که ما فکر میکردیم،دیگه بین ما نیست،اما اشتباه کرده بودیم،الانم که برگشته.کامران:خوشبخت باشید،ببخشید از حرفام با اجازه.سهیل به روژان نگاه کرد.سهیل:خوب شد برگشتم،زن این نشدی.همشون از لحن سهیل خندیدن. ***********************************************سارا:چرا اینکارو کردی؟روژان:خب،نه من فامیلی دارم نه سهیل،برای کی جشن بگیریم؟سارا:برای دل خودتون،بعدم ما بوقیم؟روژان :گمشو،حالا کجا رفت؟سارا:رفت یه زن بگیره فامیل زیاد داشته باشه،جور فامیل نداشته خودشم بکشه،آرزو به دل نمونه.روژان:فعلا که من آرزو به دل آدم شدن تو هستم.سارا:رفت خونه ما بیا بریم.سارا و روژان رفتن خونه سارا،سهیل ناراحت رو مبل نشسته بود،حمیدم طبق معمول خونسرد تی وی نگاه میکرد.سارا:بیا داداش اوردمش دست بوست،مثل چی پشیمونه.روژان:مرضسارا:برو دست،آقاتون رو بوس کن،بگو دیگه از این غلطا نمیکنم.سهیل سعی میکرد نخنده ولی نمیتونست.سارا:بیا چه داداش بزرگواری دارم بخشیدت، خب بیان بشینیم،لیست مهمان رو بگیم.سهیل:نمیخواد،زوری که نیست.سارا:داداش،بچه هست،خریت کرد یه حرفی زد،شما ببخش.روژان رفت طرفش.سارا:وای حمید بچه ام،نذار منو بزنه.روژان:تو که چندماه دیگه بچه رو دنیا میاری تلافی همه رو سرت در میارم.سارا:حرف نزن،برو پیش آقاتون.روژان،کنار سهیل نشست،دستش گرفت،سهیلم دستش حلقه کرد دور شونه روژان.سارا:چه زود آشتی کردین،میخواستم چندتا فاز خواهرشوهری بیام.روژان:زن و شوهر دعوا کنند،سارا باور کند.حمید وسهیل خندیدن.سارا:نخند حمید.حمید:خو با حال گفت به من چه.سارا:خب،مهمانتون کیا هستن؟سهیل:اونایی که تو عقد بودن و دوستای من وفامیلای مامانم،میدونی که با بابام قهر هستن و برلج اون میان.روژان:خب چند نفر میشن؟سهیل:حدود صدتایی میشن کل مهمانا.حمید:اینکه خوبه،کجا مراسم میگیرن؟سهیل:خونه بی بی گل.سارا:خب فقط یه شرط داره،کیک رو من سفارش بدم.روژان:میکشمـت سارا. سارا:وای ..وای چه خوشکل شده ورپریده،کم داداشم خر کرده،حالا خرترم میشه.زنایی که تو آرایشگاه بودن،به سارا نگاه میکردن که با حرص حرف میزد،یکی از خانما گفت:زن داداشته؟سارا:آره خانم نمیدونی چه مارمولکیه،روزگارم از دستش سیاههروژان،داشت حرفای سارا رو گوش میداد و میخندید.زن:چرا؟چیکار میکنه؟سارا:داداشم میندازه به جون من هرشب یه فصل کتک میخورم.زنا نگاهی به روژان کردن البته با نفرت.سارا:چی بگم،خدا به دادمون برسهروژان،سعی کرد خنده اش رو کنترل کنه،همه زنا رو گذاشته بود سرکار.زن:عیب نداره،خدابزرگه.سارا:نگاش کنید،چه مارموز.یکی از خانمها:وای صدات میشنوه ها یواشتر.کار روژان تمام شده بود،بلند شد رفت سمت سارا.روژان:چه طورم عزیزم؟سارا:ماه شدی زن داداش،باید براتون اسپند دود کنم،بترکه چشم حسود،چشم خان داداش روشن.روژان،سارا رو بغل کرد؛تو گوشش گفت.روژان:یه خان داداشی نشونت بدم،من مارموزم صبرکن.سارا:حال کردی همه به خونت تشنه هستن.روژان،از سارا جدا شد،روی صندلی نشستن منتظر داماد.بالاخره سهیل اومد،رفتن بیرون،سیهل جلو در ایستاده بود،با لبخند به روژان نگاه میکرد،دسته گل رو بهش داد،دستش رو گرفت رفتن سمت ماشین،در باز کرد،روژان نشست،دوتا از خانمایی که با سارا حرف زده بودن،اومدن بیرون،داماد رو دیدن.زن :بهش نمیخوره،بداخلاق باشهزن دومی:آره بابا،خواهرشوهر قاطی داشت،خودش مارموز بود به عروسه میگفت مارموز،بریم خواهر،خواهرشوهرا همینه.سهیل در بست،خودشم سوارشد،سارا و حمیدم با هم رفتن،همراه فیلمبردارا رفتن،آتلیه، سهیل شنل روژان باز کرد،بهش نگاه کرد،محوزیبایش شده بود،اَبروهای خوش حاتش چشمای زیباش رو قاب گرفته بود، لبای کوچولوش برجسته ترو صورتی موهای زیتونیش که حلقه حلقه دور صورت گرد و سفیدش ریخته بود.بود،روژان سرش انداخت پایین،سهیل دستش برد زیر چونه اش یه دفعه نور فلش خورد رو صورتشون،با تعجب برگشتن.عکاس:قشنگترین عکس عمرم رو گرفتم،یه ژست طبیعی و زیبا.هر دو لبخند زدن،بعد از کلی ژست و مدل عکاس رضایت دادن برن.با هم وارد خونه باغ شدن،باغ مثل روز روشن بود،همه جا پر ازگل بود،صدای خنده و شادی از هر طرفی به گوشش میرسید،همراه سهیل رفت،همه به استقبالشون اومدن. مادرش اومد جلو،تو اون کت و دامن مشکی واقعا زیبا شده بود،روژان رو بغل کرد.ماهگل:خوشبخت باشی مادر.روژان:ممنون مادربذارین منم عروسم رو ببینم.روژان و سهیل با تعجب نگاه کردن.سهیل:مادر؟مادر سهیل:فکر کردی،پسرم رو تو بهترین شب زندگیش تنها میذارم؟سهیل،باخوشحالی بغلش کرد،مادرش به روژان نگاه کرد،آغوشش رو برای روژان باز کرد،روژان رفت جلوهمدیگرو بغل کردن.روژان:سلام،خیلی خوشحالم که اومدین.مادرسهیل:من از تو ممنونم،میدونم سهیل اینقدر دوستت داره با عشق تو با مرگ مبارزه کرد.عروس و داماد به طرف جایگاهشون رفتن.همه دختر و پسرا اون وسط بودن،سارا وحمیدم داشتن میرقصیدن.روژان:برادرحمید ناپرهیزی کرده.سهیل:حریف سارا نشدههر دوخندیدن.سهیل برادر و خواهرش و همسراشون دید که اومدن سمتشون،بلند شد،دستشو سمت روزان گرفت،روژانم بلندشد.سامان:سلام شاه داماد فراری.سهیل:سلام داداش خوش اومدیهمدیگرو بغل کردن.سهیلا رفت سمت روژان بغلش کرد.روژان:سلام،خوش اومدینسهیلا:سلام عزیزم،خوشبخت باشین،سهیل،تبریک میگم بالاخره فهمیدم خوش سلیقه ایی.روژان با همشون آشنا شد،درهمین سارا اومد.سارا:سلام روژان خانم منم خواهرسهیل هستم خوشحالم از آشناییت،اینم همسرم حمید.همه از حرف سارا خندیدن.سارا:آبجی سهیلا خیلی بهش رو نده بیا بریم،سهیل تو هم بیا برقصیم.سهیل و روژان با هم میرقصیدن،همه اطرافشون می رقصیدن،و اون لحظه خداروشکر کرد برای این همه خوشبختی.روژان،چشمش به مردی خورد که جلو در ایستاده بود به اونا نگاه کرد،نگاه مشکیش رو میشناخت،پدر سهیل،ترسید،سهیل مسیر نگاش دنبال کرد،باورش نمیشد،پدرش اومده باشه با سرعت به سمت پدرش رفت،پدرش با اخم نگاش میکرد،سهیل ایستاد جلوش،خم شد دست پدرش بوس کرد،پدرش دست کشید بغلش کرد.ساسان:منو ببخش،من فقط خوشبختی تو رو میخواستم.سهیل:میدونم پدر خوشحالم که اومدین.روژان با خیال راحت به سمتشون رفت.روژان:سلامساسان نگاش کرد،رفت جلو بغلش کرد.ساسان:خوشبخت باشی دخترم.روژان:ممنونم خیلی خوش آمدین بفرمایید.پدرش رفت سمت همسرش که کنار ماهگل بود.سارا اومد پشت سرش.سارا:عروس اینقدر خود شیرین وای وای.روژان:کوفتسارا:روژان بچهروژان دست سهیل گرفت.روژان:گور بابای بچه ات خودم وشوهرم رو عشقهبا سهیل خندیدن.سارا:بیا خرش از پل گذشت.جشن عروسیشون با خوشی تمام شده بود،روژان به مهمونا نگاه کرد،سارا هنوز داشت میرقصید،سامانم همراهیش میکرد،به چشمای شاد مادر و برادراش نگاه کرد و به لبخند مهربون پدر و مادر سهیل،و به نگاه پر از عشق سهیل خیره شد،سهیلم توی چشماش خیره شد،صورتش برد جلو،دستاش دور کمر روژان حلقه کرد روژانم دستش رو دور گردن سهیل حلقه کرد،چشماش بست،سهیل لباش رو لبش گذاشت عاشقانه ترین بوسه رو روی لبش گذاشت.صدای دست وسوت مهمانا رفت بالا،روژان چشماش باز کرد؛چشمای خندون سهیل روبروش بود سرش پایین انداخت. قرار بود،به خونه سهیل برن،و همونجا زندگی کنن،سهیل دست روژان رو گرفت،با هم به سمت حیاط رفتن مهمانا هم پشت سرشون رفتن همه سوار ماشین شدن تا عروس رو همراهی کنن.سهیل ماشین رو روشن کرد،حرکت کردن.ماشین حمید از کنارشون رد شد،سارا سرش کرده بود بیرون برای روژان دست تکون میداد.روژانم سرش کرد بیرون و داد زد.روژان:تو آدم نشدی سارا.سهیل گاز ماشین رو گرفت،چنان با سرعت رفت همه مهمانا روجا گذاشت،وقتی دید نیستن سرعتش کم کرد،سیستم رو روشن کرد،دست روژان رو گرفت،تو خیابونا دور میزدن،روژان چشمش به یه سوپری کنار خیابون خورد که هنوز باز بود.روژان:سهیل جونم؟سهیل:جانم چی میخوایروژان:کوفت.سهیل:امشب کوفت نداریم یه چیزای خوب داریم.روژان:سهیل خیلی بدی.سهیل:خو بگو دیگه.روژان:نمیخوام رد شدیم.سهیل:از چی؟روژان:اون سوپری که بستنی داشت.سهیل،خیره شد بهش و زد زیر خنده.سهیل:خب دور میزنیم فرشته کوچولوی سهیل،دور زد جلو سوپری نگه داشت، پیاده شد،داخل که رفت صدای بوق ماشینارو شنید،برگشت همشون پشت سر ماشین عروس ایستاده بودن،یه دفعه سوپری شلوغ شد و سهیل مجبور کردن واسه همشون بستنی بخره.فروشنده با تعجب خنده بهشون نگاه میکرد.سهیل:بیان برید بیرون آبرو هرچی دکترو مهندس مملکت بردید.سامان:عروسی داداشمه،فضولی؟سهیل: سامان،سارا تو رو هم از راه به در کرد؟ سارا:نگاه من یه امشب ساکتم خودش تنش میخاره.با شوخی وخنده تا خونه همراهیشون کردن،از همه خداحافظی کردن،ساسان دستشون تو دست هم گذاشت و رفتن.حالا هر دو توی خونه ای بودن که پراز خاطرات،خوب بود،سهیل دست روژان رو گرفت به سمت اتاق رفتن،روژان به اتاق نگاه کرد،دکور اتاق عوض شده بود،همه چی به رنگ سفید وسبز ملایمی بود که فضای آرامش بخشی رو درست کرده بود،جلو آیینه نشست،موهاش باز کرد رفت سمت حمام،دوش گرفت،کارش که تمام شد حوله قرمزش رو تنش کرد که با سفیدی پوستش تضاد جالبی داشت،سهیل رو تخت دراز کشیده بود،روژان جلو آیینه نشست،موهاشو خشک کنه ولی پشیمون شد،بخاطر اینکه سهیل بیدار نشه،سشوار از برق کشید،سرش آورد بالا تو آیینه نگاه کرد،جیغ کشید.سهیل:چته ؟مگه جن دیدی؟روژان:تو که خواب بودیسهیل:آخه عشقم،کدوم داماد خلی شب عروسیش بدون عروس میخوابه؟سشوار بزن تو برق تا موهات خشک کنم.سهیل موهای روژان رو خشک کرد،موهاشو که خشک کرد،با یه حرکت بغلش کرد،روژان سرش رو سینه سهیل گذاشت و به تپش قلبش گوش داد،روژان رو تخت گذاشت،درجه نور شب خواب کم کرد،به صورت روژان خیره شد.سهیل:دوستت دارم فرشته کوچولو.روژان،تن و روح پاکش رو به به دست مردی سپرد که نوید دهنده خوشبختیش بود. ***5 سال بعد:سهیل:سلام صبح بخیر همسر عزیزمروژان:سلام صبح بخیر عزیزمسهیل:امروز دادگاه میری؟روژان:آره،من نمیذارم قصاص بشه یا حتی بره زندان.سهیل:میدونم عزیزم،خانم من خیلی قویه از پشت روژان رو بغل کرد،گردنش بوسیدسلام صب بیخیلسهیل و روژان برگشتن.سهیل:سلام صبح بخیر رویای من بدو بغل باباروژان:سلام عزیزدلم؛قربون اون حرف زدنت برم.رویا دخترشون بود دوسالش بود،یه کپی برابر اصل روژان.صبحا نه رو خوردن،روژان میخواست بره.روژان:سهیل جان،رویا رو ببر خونه سارا،سارا امروز خونه هست.رویا:من اونجا نیمیلم.سهیل:چرا دختر بابا؟رویا:آرش دعوام میکنه،نیذاله نقاشی بتشم.سهیل:خودم واسه دخمل شیرین زبونم یه دفتر میخرم نقاشی بکشه،پدر آرشم در میارم اونم ،کپی برادرحمید ،یه کم به سارا نرفت.***روژان:آقای قاضی،موکل من یه دختر 17 ساله هست،برای دفاع از ناموس و آبروی خودش مجبور شده،دست به قتل بزنه،،اگه از خودش دفاع نمیکرد،یا کشته میشد یا خودش میکشت،دختری که برای شرافتش دست به قتل بزنه با بی آبرویی زندگی نمیکنه.وکیل:اعتراض دارم ،آقای قاضی.قاضی:اعتراض واردهوکیل:ممنونم،آقای قاضی این خانم هیچ مدرک وشاهدی مبنی بر اینکه برای دفاع از آبروشون یوسف مرادی رو کشته،قتل عمد و با انگیزه قبلی بوده،چون سلاح سردی که مقتول باهاش کشته شده توی اتاق این خانم بوده.روژان:با اجازه آقای قاضی،من این سوال رو از موکلم پرسیدم و ایشون گفتن،مقتول بارها اون تهدید کرده و موکل من برای حفظ جونش و آبروش مجبور به قایم کردن یک وسیله دفاعی شده.دادستان،بلند شد.دادستان:با اجازه آقای قاضیداداستان:خانم وکیل،موکل شما شاهدی هم دارن حرفاشون ثابت کنن.روژان،به دخترنگاه کرد،چهره معصومش،دلش رو به درد آورد،معلوم بود که شاهدی نداره.روژان:متاسفانه نه هبچ شاهدی نیست،اگر هم باشه حرفی نمیزنه.دیگه هیچ حرفی نمونده بود همه مدارک علیه مارال بود،قاضی میخواست ختم جلسه رو اعلام کنه که رو/زان به حرف اومد.روژان:آقای قاضی،موکل من از این خانواده شکایت داره.همه با تعجب به روژان نگاه میکردن،حتی مارال و خانواده اش.داداستان:شما میتونید شکایت تنظیم کنید،رسیدگی میشه.روژان:مربوط به همین پرونده هست.قاضی:گوش میدم.روژان:آقای قاضی،هیچکس از خودش نپرسید یه دختر 17 ساله تو اون خونه چیکار میکرده و چرا روی بدنش آثار ضرب و جرح هست.قاضی:واضح تر صحبت کنید،خانم وکیل.روژان:حرف من کاملا واضح هست،چه جرمی بالاتر از اینکه یه نفر زندانی کنی توی خونه و شکنجه روحی و جسمی بشه تا جایی که دست به قتل بزنه،موکل من اونجا چیکار داشته؟همه با ترس بهم نگاه میکردن.وکیل:اعتراض دارم آقای قاضی.قاضی:اعتراض وارده.وکیل:وکیل متهم دارن،قضیه رو میپیچونن و جلسه رو از بحث اصلی منحرف میکنن.روژان:آقای وکیل،من دارم علت اصلی قتل رو عنوان میکنم چیزی که همتون کتمان کردید،موکل من به زور به اون خونه برده شده،این یعنی چی؟آدم ربایی،با شکنجه حتما میدونید حکمش چیه.قاضی:نظم جلسه رو بهم نزنید.دادستان،از قاضی اجازه گرفت و بلند شد.داداستان:خانم مارال حسینی،آیا شما رو به زور به اون خونه بردن؟مارال،به روژان نگاه کرد،سپس به خانوادش،که اون مثل یه گوسپند به کشتارگاه فرستادن.مارال:بله،من به زور بردن.دادستان:برای چی؟مارال:خون بس.دادستان:پس نمیشه گفت،به زور برده شدی.رسمیه که بین خودتونه.روژان:اعتراض دارمقاضی اجازه داد.روژان:این دختر به عنوان یه انسان داره میگه من رو به زور به اون خونه بردن،این رسم مردای غیورمثل مردای طابفه مارال و طایفه من،خودشون میکشن یکی دیگه قصاص میشه، کجای این قرآنی که همگی به اون قسم خوردیم اومدیم تو این جلسه حرفی از خون بس زده شده،پس قانون این وسط چیکاره هست،پس قصاصی که خدا گفته چی میشه،آقای قاضی حرف آخر من برای دفاع از موکلم که میدونم یه آدم بیگناه،خانم مارال حسینی،به زور خانواده مقتول و تهدید خانوده خودش به اون خونه برده شده،شکنجه روحی و جسمی شده که پزشک قانونی تایید کرده،و هر انسانی تحت فشارهای روانی دست به کارهای ناخواسته میزنه.آیا توی کتاب قانون اساسی ماده ای هست درباره موجه بودن خون بس؟قاضی،جلسه رو تمام کرد برای یکساعت تا رای خودش رو اعلام کنه،روژان مدتها بود،درگیر این پرونده بود،و تنها هدفش نجات دختری بود که وقتی تو چشماش نگاه میکرد،ذره ذره سختیایی که کشید جلو چشماش میومد.روژان،توی راهرو دادگاه نشسته بود،سرش انداخته بود پایین،برای لحظه ای به طرف خانواده مارال نگاه کرد،با کمال تعجب دید،برادر مارال با پدر مقتول مشغول حرف زدنه،خوشحال از اینکه مسئله رو بین خودشون حل کنن،لبخند زد،اما خوشحالیش طولانی نبود،برادر مارال اومد کنارش.برادر مارال:خانم وکیل،ممنون که از مارال دفاع کردی،ولی دیگه لازم نیست دفاع کنی،تو داری پای همه رو میکشی وسط،رای دادگاه هرچی بود حرف نمیزنی.روژان:منطورت چیه؟برادر مارال:به نفعش که بمیره،جز ننگ هیچی نیست،دختری که خون بس برده میشه دیگه جایی میون خانوادش نداره حالام که قتل کرده هیچ جا جاش نیست بذار به درد خودمون بسوزیم.روژان روبروش ایستاد،تو چشماش نگاه کرد،همه به اونا نگاه میکردن.روژان:منو ببین،فکر میکنی من چی بودم کجا بودم یه دختر مثل مارال قربانی خون بس،به جرم گناه نکرده 7 سال تاوان دادم،ولی ایستادم،پدرم که همه فکرش این بود که مبادا پشت برادرش خالی کنه،که بهش ننگ بی غیرتی بخوره،شما ها نمیدونین ،نمیفهمین ،خون بس بزرگترین بی غیرتی مردای یه طایفه هست،مردی که برای زنده موندن خودش ناموسش رو سپر بلا میکنه مرد نیستن،هرکسی جرمی انجام میده،خودشم تاوانش رو میده.برادر مارال:بسهروژان:برای من صدات بالا نبر،من خواهرت نیستم،منو ببین منم خون بس بودم،ولی برادرای من مثل تو نیستن،مرد هستن هیچوقت پشتم خالی نکردن،من تا آخرش از مارال دفاع میکنم،چه تو بخوای چه نخوای،من وکیل مارالم. جلسه دادگاه شروع شد،همه چشم به دهان قاضی دوخته بودن،قاضی حکم رو صادر کرد.قاضی:با توجه به حرفای که از هر دو طرف دعوا شنیدم رای خودم رو صادر میکنم،با توجه به گفته خانم مارال حسینی که به زور به اون خونه برده شده و غیر انسانی بودن رسمی به اسم خون بس و اینکه این خانم برای دفاع از ناموس خود دست به قتل زده،دادگاه قتل را غیر عمد تشخیص داده و نامبرده را به 5 سال حبس محکوم میکند،ختم جلسه.اعتراض های وکیل و خانواده مقتول هیچ اثری در رای دادگاه نداشت،چون همه از غیرقانونی بودن این رسم اطلاع داشتند.روژان،از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه،به مارال نگاه کرد، که روی زمین سجده کرده بود.خانواده یوسف با عصبانیت بیرون رفتن،و خانواده مارال بی تفاوت و شایدم شرمگین از زنده ماندن دخترشان بیرون رفتن،روژان به سمت مارال رفت.مارال:ممنون خانم اگه شما نبودی نمیدونم چی میشد.روژان:همش کار خداست،ما وسیله هستیم،برو تا آخرش حمایتت میکنم حتی وقتی بیرون اومدی،مواطب خودت باش.روژان،از دادگاه بیرون رفت،و به تمام دخترانی فکر کرد که باز هم قربانی میشوند، قربانی هزار رسم بی اساس ،سرش بلند کرد،سهیل با لبخند آرام بخشش روبروش ایستاده بود،رویا هم بغلش بود،روزان رفت کنارشون.حالا تو همون پارک هستن،رویا توی استخر توپ،بازی میکنه،سهیل دستشو دور کمر روژان حلقه کرده و با لبخند به دخترشون،ثمره عشقشون نگاه میکنه،روژان سرش رو به بازوی سهیل تکیه میده و به اهنگی که توی پارک پخش میشه گوش میده. داد بزن همه بفهمنگاهی زین به پشت و گاهی پشت به زینگاهی محکم وایسا گاهی سرجات بشینگاهی گرمه گرم گاهی سرد سردهگاهی راه بیا گاهی برو برنگردگاهی خیلی تند گاهیم برعکسگاهی مهربون گاهی یه کم مکثگاهی بترسون ،گاهیم بترسگاهی با هر سازی که زدن برقصهمه دنبال اِینن که ازت یه آتو بگیرناگه میدون بدی میان جاتو میگیرنکسی فکر تو نیست پاشو حقتو بگیرپای حرفت وایسا یه کم مردونه بمیرسر نه گفتن داد، بزن همه بفهمناصلا بزار دلخور شن بزار بترسنتو که خاکی بودی دیدی همه لهت کردنچقدر حال دادی آخرشم ولت کردنگاهی زین به پشت گاهی پشت به زین..................... با امید پایان های خوش برای لحظه لحظه های زندگیتان. عروس خون بس.


نظرات شما عزیزان:

sahel
ساعت3:54---25 خرداد 1393
Slm
Vaghean ziba o jaleb bod man ke khayli dost dashtam
Khaste nabashin


مروارید
ساعت2:41---15 بهمن 1392
سلام باران جان..من مرواریدم چخبررر؟؟؟دیگه خبری ازتون نشد....فکر کردم سایتو بستین...

ناشناس
ساعت10:41---4 بهمن 1392
سلام چرا عشق و سنگ جلد دوم نمیزاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟//

ویژه ها باشماست
ساعت14:12---28 مرداد 1392
سلام عزیزم

یه انجمنی برای کالاهای دیجیتالی مثل موبایل و تبلت و لپ تاپ و غیره طراحی کردیم .

همه شما میتونید عضو بشوید و باهم در مورد موبایل و تبلت و لپ تاپ و غیره بحث کنید خیلی بحث خوبی میشه

در طول مدت فعالیتتون کسانی که فعالیت بالایی داشته باشند به عنوان ناظم و مدیر بخش و غیره انتخاب میشوند .

انجمن دیجیتالی با گرمی و صمیمیت خاصی برای اولین بار در ایران ساخته شده و منتظر حضور گرم شماست.

منتظر حضورتان هستیم . بر روی لینک بالا کلیک کنید . کلیک کنید و وارد شوید

حضور شما گرمی انجمن ما را افزایش میدهد .


misha
ساعت0:48---17 مرداد 1392
dalile nazashtane post vase chie?
پاسخ:عزیزم چون قراره سایتو یکی برام بسازه که دوباره قضیه هک و اینا پیش نیاد


yasi
ساعت16:11---16 مرداد 1392
ممنون مرضیه جونم فدات مشی هللللله
پاسخ:خواهش عسیسم خدانکنه
پاسخ:مرضیه عزیزم دیگه هیچ پستی این جا نذار


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط مرضیهــــ